منِ آبی



اول از همه ممنون از

خفگی بابت دعوت من به این چالش

بیست سال آینده من چهل ساله میشم و این یعنی دخترک و پسرکم حدودا ده سال دارن و من به شدت درگیر تربیتشونم اینکه احساس کمبود نکنن دلشون به من و مستر کلِوِر قرصه بهترین رفقاشونیم میتونیم به خوبی درکشون کنیم پشتشون بهمون گرمه 
با وجود شرایط فعلی کشور نمیتونم مطمئن بگم به یکی از خواسته هام که اقامت هلنده رسیدم یا نه ولی میدونم کم پیش میاد تحت تاثیر جو کشور قرار بگیرم و مطمئنم در هر صورت توی خونه ی آبی چه ایران چه هلند با آرامش داریم زندگی میکنیم 
یه کنجی از خونه آبی به گل و گیاه اختصاص داده شده و از من بعید نیست حتی درختچه هم قرار داده باشم
جدا از شغلی که تو حیطه علوم پایه دارم مطمئنا برنامه نویسی هم میکنم و میدونم توی هردو حرفی برای گفتن دارم
حدود ده تا مقاله تو حیطه خودم نوشتم و اون روزا دارم به خودم قول میدم بیشتر وقت بگذارم و بیشتر مقاله بنویسم
میدونم بعضی وقتا دلی با مستر کلِوِر میشینیم اون ویالون میزنه منم سنتور میزنم و احتمالا دخترک و پسرک هم باهامون هم خونی میکنن (نمیدونم اونام مثل ما به سازی علاقه مند خواهند بود یا نه )
مطمئنا دخترک و پسرک ساعت ها با مستر کلِوِر مشغول PS اند و میدونم نمیتونم خیلی غر بزنم بفرستمشون سر درس و کتاباشون
منِ آبی اون روزا بیشتر از همیشه حواسش به خواهراش و رفقاش هست نمیدونم هرکدومشون به کجای مسیر زندگیشون میرسن ولی میدونم همچنان تایم هایی هست ی میشینیم حرف میزنیم میگیم میخندیم و اون روزا مسلما خواهر کوچیکه هم به جمعمون اضافه شده و باز هم گیر میده من باید وسط شما دوتا بنشینم 
اون روزا "محیط" دیگه ایران نیست سخت تر میشه دیدش ولی همچنان رفاقتمون ادامه داره هربار که بیاد ایران با "مساحت" سه تایی جمع میشیم از اتفاقات میگیم و مثل همیشه من بیشتر شنونده ام تا گوینده 
اون روزا "مساحت" هم ازدواج کرده و احتمالا یه دخترک هم سن دخترک من داره که همبازی همدیگه ان رفاقتشون مثل رفاقت ماست همینقدر پایدار
پ.ن د فرست: نمیدونم اونموقع تکنولوژی در چه حد خواهد بود آیا همچنان PS هست و یا خیر

دعوت شدن به چالش بهونه ای شد تا نوشتن تو وبلاگو شروع کنم
فِرست: جز اون یکی دو نفری که هویتمو میدونن میخوام ناشناس بمونم. اینجوری بهتره
سِکِند: حدود دو ماه دیگه بیست ساله میشم و خوشحالم وقتی وارد دهه سوم زندگیم میشم تو این فضا یکم فعالیت کردم اولین بار ده دوازده سالم بود که یه دوره آموزشی بلاگفا رفتم ولی هیچوقت نه موقعیتش پیش اومد نه خواستم که یه بلاگ داشته باشم و توش بنویسم
اما این دفعه.خواهری میخواست یه وبلاگ برا اوکی کردن تم رنگی وبلاگش بزنه که صرفا یه کپی پیست بمونه که خواست با اسم من اکانت بسازه و الان خودم وبلاگو دست گرفتم و قراره توش بنویسم
(آدرس وبلاگ هم به یادگاری از همین تغییر نمیکنه)
تِرد: امم حالا یکم از خودم بگم
+از بچگی عاشق سه تا چیز بودم که به شدت از طرف خانواده باهاش مخالفت میشده "یاد گرفتن یه ساز به نام سنتور" و "رفتن به سمت رباتیک" (که البته این روزا علاقم گسترش پیدا کرده و شده برنامه نویسی)
(من از بعد اینکه کلاس اولم تموم شد زبان رو شروع کردم و خب بازی گوشی زیاد داشتم ولی از نوع درستش اینجوری بوده که پشت دفتر زبانم شروع میکردم شکل دستگاهی که قرار بود بسازم از تصویر خیالی که داشت روی کاغذ به دو بعدی تغییرش میدادم.کاش هنوز داشتمشون.)
و "نجوم" که البته تو این سومی بعد چند سال که اصرارمو دیدن یکسال هدیه تولدم شد یه تلسکوپ که همچنان جونم بهش وابستس شاید خیلی از اون تلسکوپای نجومی که باهاش ماه و زحل و . رو رصد میکنن کمتر باشه اما اولین قدم من هرچند کوچیک برای یکجور دیگه دیدن آسمون بوده
البته مسلما تو این حدود بیست سال به علایقم اضافه شده مثل "عکاسی" "فتوشاپ"  "یادگیری زبان" و
+من معجزه رنگ رو باور دارم از همون بچگی دفترام همه رنگی پنگی بودن حتی کلاس سوم چهارم که از خودکار میتونستیم استفاده کنیم باید حداقل شش رنگ متفاوت برا دفترام استفاده میکردم الان هم که دیگه نگم‍♀️ 
+گل و گیاه رو دوست دارم یجورایی میشه گفت از اون دسته چیزاییه که مقابلش ضعف دارم 
وقتی میبینمشون یا که رشدشونو میبینم اینکه ازش ناامید میشی اما دوباره سبز میشه اینکه یادت میده نباید کم بیاری نباید جا بزنی باعث شده توی زندگیم جای بخصوصی داشته باشه
پ.ن: امکان ویرایش این پست زیاده ممکنه بعدا خیلی چیزا بهش اضافه کنم

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها